جدول جو
جدول جو

معنی بزرگ سال - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگ سال
(بُ زُ)
سالخورده. مسن. معمر. بزادبرآمده. (آنندراج). مسن و کلانسال. (ناظم الاطباء). مقابل خردسال. سالمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بزرگ سال
سالمند، مسن
تصویری از بزرگ سال
تصویر بزرگ سال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزرگسال
تصویر بزرگسال
کلان سال، سال خورد، سالمند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ مَ حَل ل / حَ)
بزرگ مرتبه. بزرگ مقام. بلندپایه:
زهره و مشتری چنان نگرند
پایۀ قدرت ای بزرگ محل.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
دارندۀ پای بزرگ.
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
کلانسالی. (ناظم الاطباء). کبره. مکبره. مکبر. (منتهی الارب). بزرگ سال بودن. سالخورده بودن
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ سَ پَ)
جمل عیثوم، شتر بزرگ سپل. (یادداشت دهخدا از منتهی الارب). و رجوع به سپل شود، مقابل خردی. مقابل صغر. عظم. کبر. بزادبرآمدگی. (یادداشت بخط دهخدا). کلانی. (ناظم الاطباء) :
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
(بوستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
(گلستان).
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.
سعدی.
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.
سعدی.
، اندازه. (مهذب الاسماء) ، ید. (یادداشت بخطدهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
مشهور. نام آور. با نام و آوازۀ بلند:
بنام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال.
صانع فضولی (از لغت فرس اسدی).
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی.
فرخی.
دو هفته با جملۀ حشم مهمان بنده آید بدین جهت بنده بزرگ نام گردد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ یَ / یِ)
بلندسایه. باعظمت. بلندپایه. نعمت و راحت و نواخت رساننده به مردمان:
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه رای بزرگ دارد. بلنداندیشه. کسی که رای و اندیشۀ قوی دارد:
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ران کلان. دارای ران ستبر
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
نام یکی از خاقانها و سلاطین تورانی ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قپچاق. رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 118 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه پای بزرگ دارد. (یادداشت بخط دهخدا) :
گنگی بلندبینی، گنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی، زین گردساعدی.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزرگسال
تصویر بزرگسال
مسن، سالخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگسالی
تصویر بزرگسالی
کلان سالی سالمندی
فرهنگ لغت هوشیار
سال دیدگی، سال خوردگی، سالمندی، کلان سالی، کهولت
متضاد: خردسالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالغ، رشید، پیر، جاافتاده، سال خورده، سال دیده، سالمند، کلان سال، مسن
متضاد: خردسال
فرهنگ واژه مترادف متضاد